از تودر دلم بهارها مانده استو بر سرم زمستان ها
درختی خشک را مانم به صحراکه عمری سر کند تنهای تنهانه بارانی که آرد برگ و بارینه برقی تا بسوزد هستیش را
تمام سهم من از روشنی، همان نوری ستکه از چراغ ِ شما در اتاق می افتد
فصل عوض می شودجای آلو راخرمالو می گیردجای دلتنگی رادلتنگی ...
آرام شده اممثل درختی در پاییزوفتی تمام برگ هایش راباد برده باشد
نزدیکم به تومثل ِ شهریور تا مهردوری از منمثل ِ مهر تا شهریور
پاییزتو ابر شو ببارمن برگ می شوممی ریزم
گاه آدمی تنهاتر از آن استکه سکوتش میگوید ...گاهئ تنهایی تنهاتر از آن استکه دیده شود ...
ناگریز از سفرم بی سر و سامان چون بادبه گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد
هر شب تو رویای خودمآغوشتو تن می کنمآینده این خونه روبا شمع روشن می کنم
حتی یک نفر در این دنیا شبیه تو نیست ... نه در نفس کشیدن ، نه در نفس نفس نفس زدن ، و نه از قشنگی نفس مرا بند آوردن ...
من آنچه را احساس باید کرد ، یا از نگاه دوست باید خواند ، هرگز نمی پرسم ... هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ! قلب من و چشم تو می گوید به من؛ آری
شماره چشم هایت را دوست دارم همه چیز را باید از نزدیک ببینی حالا مرا ببین ...
خندیدی موسیقی بی کلام اختراع شد
امشب تو را می بوسم! خبری که فردا، چند روزنامه را توقیف می کند!!!
وقتی که می خندی عشق کوچکترین اتفاقی ست که می افتد
از لیوان هابه لیوان شکسته فکر می کنیاز آدمهابه کسی که از دست داده ایبه کسی که به دست نیاورده ای همیشهچیزی که نیستبهتر است