از تودر دلم بهارها مانده استو بر سرم زمستان ها
درختی خشک را مانم به صحراکه عمری سر کند تنهای تنهانه بارانی که آرد برگ و بارینه برقی تا بسوزد هستیش را
تمام سهم من از روشنی، همان نوری ستکه از چراغ ِ شما در اتاق می افتد
فصل عوض می شودجای آلو راخرمالو می گیردجای دلتنگی رادلتنگی ...